مشق جبهه
آرام وبی صدا گریه می کرد پسرک. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و کز کرده بود گوشه تخت.
توی بهداری پانسمانش کرده بودیم ومنتظر آمبولانس بودیم که بفرستیمش عقب.
سراغش رفتم و گفتم:((جونت سلامت! شانس آوردی که ترکش فقط انگشت هات رو برده. اگه هنوز هم درد داری بهت یه مسکن دیگه بزنم؟))
نگاهم کرد . با پشت دست چپش اشک هایش را پاک کرد و گفت:
((درد ندارم ,فقط نمی دونم حالا چطوری تمرین ها و درس هامو بنویسم!))
اسمان مال انهاست